عزیزکم .... روز 5 شنبه صبح بابا حمید بعد حدود 2 ماه رفتن شهرستان واسه اجرای پروژه و سفارش شما رو یه عالمه به من و بابا جون کردن تا بهت سخت نگذره .... منم شما رو گذاشتم خونه مامان جون و رفتم دفتر. ظهر که اومدم خونه مامان جون .... نهار خوردیم و خوابیدیم و عصر با خاله جون الی و مامان جون رفتیم واسه خرید لباس واسه شما . هوا خیلی دلش گرفته بود و بعد چند دقیقه از حرکت ما به قول شما بااون (بارون) شدید و قشنگی اومد و هوا خیلی خنک شد. اول رفتیم یه لباس از جایی که خاله المیرا صبح دیده بودن واست خریدیم و بعد رفتیم سمت بلوار پیروزی تا بریم کتابخانه کوچک ما . ازونجا واست یه بازی فکری و یه خمیر بازی خریدم . وقتی...